هر شب تنهایی ...

هر شب تنهایی با خدا راز و نیاز کردن

هر شب تنهایی ...

هر شب تنهایی با خدا راز و نیاز کردن

داستان سرباز و فرمانده

 

 

سلام دوستان عزیزِ قدیمیِ صمیمی ! با توجه به پیشرفت امکانات موبایل، و وجود شبکه های اجتماعی جهت ارتباط، بعید می دانم دیگر کَسی سراغ وب گردی و خواندنِ مطالب وب باشد . با این حال تصمیم گرفتم یکی از آخرین داستان هایم را در وب هایم بگذارم . منتظر نظرات شما عزیزان هستم . #منیژه_شهرابی

 

 

 

داستان سرباز و فرمانده

 

 

- هی فرمانده ...

فرمانده سَرِ جایش می ایستد، برمی گردد و به سرباز نگاه می کند .

- چی شده ؟

- من دیگه از این وضعیت خسته شدم .

- منظورت چیه ؟ از کدوم وضعیت ؟

سرباز با عصبانیت جواب می دهد .

- یعنی تو واقعاً نمی فهمی ؟ منظورم اینه که تو خسته نشدی، از بس تو جبهه با دشمن جنگیدی ؟

- اولاً اشتباه نکن برادر، این کاری که ما می کنیم، جنگ نیست، دفاعِ، می فهمی ؟ دفاع از حریمِ مون، دفاع از مملکتِ مون .

- من که آخرش فرق بین جنگ وُ دفاع رو نفهمیدم . نمی دونم کدومِش خوبِ، کدومِش بَد ؟!

- یادت باشه تو فقط یه سربازی وُ باید هرچی فرماندهَ ت میگه اطاعت کنی وُ کاریَم به خوب وُ بَدِش نداشته باشی .

فرمانده راه می افتد و ادامه می دهد .

- خدمتِ سربازی خیلی مقدسه . تو باید به این لباسِ مقدسی که پوشیدی، احترام بذاری . متوجه حرفام میشی یا نَه ؟

- نَه ... نَه، دیگه متوجه ی حرفات نمیشم، می فهمی . من دیگه از این کلمه ی مقدس َم خیلی متنفرم، می فهمی . یک عمره که با تقدّس کردن هر چیزی، ما رو فریب دادن . لباس سربازی مقدسه، پرچمِ مون مقدسه، جنگ مقدسه، مادر مقدسه ...

هنوز جمله ی سرباز به پایان نرسیده بود که فرمانده با شنیدنِ کلمه ی مادر، خونش به جوش می آید و یک مشت محکم تو دهان سرباز می زند . سرباز، تعادلش را از دست می دهد و روی زمین می افتد و کلاهش به طرفی پَرت می شود .

بلافاصله، فرمانده، اسلحه اش را درمی آورد و رو به سرباز می گیرد .

- یکبار دیگه به مقدساتمون توهین کنی، با یه تیر خلاصِت می کنم .

سرباز که انتظارِ چنین برخورد تندی را از فرمانده نداشت، درحالی که دست چپش را به عنوان تکیه گاه بدنش روی زمین قرار داده، با دستِ راستش، خونِ گوشه ی لبش را پاک می کند و در حال گریه می گوید .

- برادر! مثلاً تو برادرِ بزرگِ منی . همیشه دلم خوش بود که تحت حمایتِ تواَم .

فرمانده، تحت تأثیر گریه های سرباز، تفنگش را غلاف می کند و در کنارش می نشیند و او را دلداری می دهد .

- می دونم برادر عزیزم تو هم خسته شدی . کم اُوردی . می دونم با خودت میگی پس این جنگ کِی تموم میشه ؟! کِی برمی گردیم خونه وُ یه زندگی آروم وُ شروع می کنیم . زن می گیریم، بچّه دار میشیم .

دستمالی را از جیبش درمی آورد و با محبت اشک های سرباز را پاک می کند .

- امّا فقط تو به این موضوع فکر نمی کنی . این مسئله فکرِ همه مونوُ درگیر کرده، یعنی هرچی فکر می کنیم، راه به جایی نمی بَریم .

- امّا من دیگه از این وضعیت خسته شدم، دیگه نمی تونم ادامه بِدَم .

- امّا تو مجبوری ادامه بدی !

سرباز با نگرانی به فرمانده نگاه می کند و او ادامه می دهد .

- می دونی چیه ؟ تا وقتی دشمن هست، ماَم سربازیم وُ باید با اونا بجنگیم والاّ میان تو مملکتمون وُ با قساوت و سنگدلی به صغیر و کبیرِمونَم رحم نمی کنند و همه رو از دَم تیغ می گذرونند .

سرباز با بغض می گوید .

- امّا من جوونم برادر ! آرزوهای زیادی دارم . دلم می خواد ... دلم می خواد ...

از شرم، حرفش را می خورد .

فرمانده، دستی به سَرِ سرباز می کِشد و می گوید .

- می دونم چی می خوای بگی . دلِت می خواد با مارگریتا عروسی کنی وُ خوشبختش کنی .

سرباز، در حضور فرمانده و برادرِ بزرگترش، از شنیدن نامِ «مارگریتا» خجالت زده می شود .

سکوتِ کوتاه بر جوّ سنگین ما بین دو برادر حکمفرما می شود .

فرمانده، پاکت سیگارش درمی آورد و به طرف سرباز می گیرد و به او تعارف می کند .

سرباز، سیگاری برنمی دارد و با احترام دستِ فرمانده را ردّ می کند .

فرمانده یک سیگار درمی آورد و با دستِ چپش می گیرد و با دستِ راست پاکت سیگار را در جیبش می گذارد .

- می دونم، اینو هم می دونم که به مارگریتا قول دادی که سیگار نکشی .

سرباز لبخند می زند .

فرمانده به یادِ جوانی های خودش می افتد .

- می دونی، منم وقتی جوون بودم، مثل تو بودم . (آهی می کِشد) یعنی عاشق شده بودم .

سرباز با تعجب به فرمانده خیره می شود .

- بِهِت نگفته بودم . یعنی به هیچکس نگفته بودم . اسمش ناتاشا بود . اونقدر تو جبهه مونده بودم که حوصله ی پدر وُ مادرش سَر رفت وُ اونوُ شوهرش دادند .

فرمانده، سیگار را گوشه ی لبش می گذارد .

سرباز با نگرانی به فرمانده نگاه می کند .

- اونوقت تو چیکار کردی ؟

فرمانده از روی زمین بلند می شود و بی هدف با پای راستش سنگی را به طرفی پَرت می کند .

سرباز، کلاهش را از روی زمین بَرمی دارد و این بار با صدای بلند تری می گوید .

- یعنی تو هیچکاری نکردی ؟!

فرمانده برمی گردد به طرف سرباز، سیگارِ خاموش را از گوشه ی لبش برمی دارد و با بی قیدی جواب می دهد .

- هیچی ... چیکار می تونستم بکنم . کار از کار گذشته بود . اونوقت، اونقدر تو جبهه موندم تا شدم یک پیرپسرِ فرمانده ! الانَم پسرای ناتاشا، سربازای تحتِ فرماندهی منَند .

سرباز از جایش بلند می شود و رو به فرمانده می کند .

- ایوان و نیکلا ؟! همونایی که فرستادی شون خط مقدّم .

فرمانده لبخندِ موذیانه ای می زند .

- اینوُ بدون پسر ! یک سرباز، باید هرچه فرمانده اش می گوید، اطاعت بکند !!!

- امّا من از جنگیدن خسته شدم .

فرمانده با دلسوزی می گوید .

- می خوای بفرستمت پشت جبهه .

و سیگار را دوباره گوشه ی لبش می گذارد .

- چه چی بشه ؟ بِرَم کارگری کنم ! یه عمر جون بِکَنم وُ کار کنم، اونوقت یکی دیگه بیاد حاصلِ همه زحماتمونوُ برداره و به ریشِ همه مون بخنده .

فرمانده، سرش را پایین انداخته و با پایش، سنگ ها را بی هدف به این طرف و آن طرف پرت می کند و فکر می کند .

سپس، سیگارِ خاموش را از گوشه ی لبش برمی دارد و روی زمین می اندازد و با پا آن را لِه می کند .

سرباز با تعجب به فرمانده می گوید .

- تو چرا هیچوقت سیگارتُ روشن نمی کنی ؟

فرمانده تلخ خندی می زند .

- واسه اینکه اصلاً آتیشی ندارم که روشنش کنم ! منظورم اینه که دود برای من، برای تو، برای هیچکدومِ مون خوب نیست !

- پس چرا اینقدر پول سیگار میدی ؟

- واسه اینکه بِهِم آرامِش میده . از وقتی که ناتاشارو شوهر دادن، به سیگار پناه بُردم، اُونَم سیگارِ خاموش، (لبخند می زند) بیشتر از ژستش خوشم میاد .

سرباز لبخند می زند .

- اینجا، تو این بَرّ وُ بیابون، به جزء چند گروهان سرباز، چیز دیگه ای نیست، پس این ژست به چه دردت می خوره، برادرجان ؟!

- نمی دونی چه عکس قشنگی با سیگارِ گوشه ی لب، تو روزنامه ها چاپ می کنند وُ میگن فرمانده ی جذّابی که در راه دفاع از وطن کُشته شد !

این بار، سرباز لبخند تلخی می زند .

- تو چقدر دلِت خوشه برادر ! با این همه فداکاری هایی که ما می کنیم وُ این همه زحمت هایی که کارگرامون می کِشند، آخرش چی ؟ هیچی ... آدما میان وُ حاصلِ زحماتِ مونوُ بَرمی دارند وُ فقط یه کمی موم برای خودمون تو کندو می ذارند !!!

 

#منیژه_ شهرابی

[سه شنبه اوّل دی ماه 1394 ساعت  15 : 9 صبح]