هر شب تنهایی ...

هر شب تنهایی با خدا راز و نیاز کردن

هر شب تنهایی ...

هر شب تنهایی با خدا راز و نیاز کردن

15- داستان / عبدالله برّی و عبدالله بحری

 


سلام من به خدایی که در این نزدیکی است ...

 

 تقدیم به تمامی پدرانِ زحمت کِش، بی ادعا، و مهربان

 

تقدیم به روح پاک پدر عزیزم، «مسیّب شهرابی» که در 19 خرداد سال 1362، به ملکوت اَعلی پیوست و در 19 خرداد سال 91، به سوگِ بیست و نهمین سالروز سفر اَبَدیَتش می نشینم .

 

این داستان را همین الان، 15/2/1391، ساعت 20 :15 نوشتم و تقدیم به شما :

یکی بود، یکی نبود، تو این جهانِ بیکران، غیر از خدای مهربان، هیچ کی نبود !

در زمان های قدیم، نَه، نَه، خیلی قدیم هم نَه، در شهری ساحلی، مَردی به نام «عبدالله» زندگی می کرد . «عبدالله»، مخارجِ زندگی اش را از راهِ ماهیگیری می گذراند و به اتفاق خانواده اش، یک زندگیِ ساده و بی ریا داشت، و خیلی هم احساس خوشوقتی می کرد .

«عبدالله»، صبح که از خواب بیدار می شد، بعد از خوردن «صبحانه»، که اغلب نان خالی و چای شیرین بود، توکل بَر خدا، تورِ ماهیگیری اش را برمی داشت و به طرفِ دریا می رفت، تا غروب، مقداری (یعنی تعدادی) ماهی می گرفت، آن را به فروش می رساند، و یک یا دو نان سنگک از نانوایی محل می خرید و الهی شکرگویان به خانه می آمد، تا در کنارِ همسر و فرزندان، شب را با خوشی به صبح برساند .

البته گاهی اوقات، که از شانس و اقبالِ زیادی برخوردار بود و تعدادِ ماهی هایش زیاد بود، یک ماهی هم برای خانه می آورد .

«سَلما»، همسرِ «عبدالله» زنی کدبانو، مهربان و خانواده دوست بود، هر روز صبح که «عبدالله» برای ماهیگیری می رفت، او نیز، به رفت و روبِ خانه می پرداخت و خانه را تمیز می کرد، ظرف ها و لباس ها را می شست، غذا می پخت، از بچه ها نگهداری می کرد و به امورِ آنها رسیدگی می کرد، مشق هایشان را می نوشت، تحقیق و مقالات دانشگاهیشان را با استفاده از اینترنت برایشان آماده می کرد و ... و البته در طول مدّت زندگیش با «عبدالله»، اغلب یک سال حامله بود و یک سال بچه شیر می داد ...

داشت یادم می رفت، «عبدالله»، 10 فرزند داشت، خدا زیاد بکند ان شاء الله، یازدهمی هم در راه بود، و اغلبِ اوقات دخل و خرجِ زندگی اش با هم نمی خواند، هزینه های غذا، پوشاک، دوا و دکتر، شهریه مدارس غیرانتفاعی و شهریه دانشگاه آزاد و ... بماند ... بیچاره «عبدالله» مرده ساده دلی بود، از وضع خود راضی بود و هیچگاه شکایتی هم نداشت .

فرزند یازدهمی در راه بود، و مدّتی هم به دلیل آشفتگیِ دریا و سونامی و موج بندری و از این حرف ها، «عبدالله» بیچاره نتوانسته بود ماهی صید بکند و خرجی خانواده را به دست آورد، حالا باز جای شکرش باقی که «سَلما» خانم زایمان های طبیعی داشت، وگرنه چگونه می توان هزینه ی «سزارین» بیمارستان های خصوصی را پرداخت .

راستی یادم رفت بگویم که «عبدالله» ی ماهیگیر، تحت هیچگونه «بیمه» ای نبود، بنابراین، آینده اش از شرایط فعلی اش بدتر، پیش بینی می شد، اگر دلتان خوش است که بچه هایش درس می خوانند، شغل های آبرومند پیدا می کنند، و پدر و مادرشان را «ساپورت» می کنند، باید بگویم شرمنده ی اخلاق ورزشکاریتون، دو تا از پسرهای «عبدالله» که از دانشگاه فارغ التحصیل شدند، یکیشون دستفروشی می کند و یکی شون هم مسافرکشی !!!

بچه ی یازدهم که یک دختر زیبا و سیه چشم بود، به دنیا آمد، اسمش را گذاشتند «آهو خانم»، البته انتخابِ اسم «آهو خانم»، تحت تأثیرِ سریال های تلویزیونی نبود، چون «عبدالله»، دو دختر دیگر داشت به نام های «مارال» و «جیران»، این یکی را هم «آهو خانم» گذاشت .

از شانسِ «عبدالله»، فصل پاییز بود و باز هم دریا طوفانی شده بود، 39 روز، هر روز، «عبدالله» به دریا می رفت و دستِ خالی برمی گشت، و نانوای محل هم، علی الحساب، دو سه تا نان سنگک به او می داد، و برای دلداری به «عبدالله» می گفت : ناراحت نباش، درست میشه .

روز چهلم بود که باز هم «عبدالله» دستِ خالی برگشت و وقتی از کنارِ مغازه ی نانوایی می گذشت، نانوا او را صدا کرد و 3 تا نان سنگک در دستش گذاشت .

در همین حال، «عبدالله»، چشمش به بخشنامه ی روی دیوارِ نانوایی افتاد، که در آن اعلام کرده بود که : نان سنگک، دانه ای 500 تومان ناقابل است .

«عبدالله» شرمنده شد، و می خواست نان را نگیرد، امّا نانوا، به اصرارِ زیاد نان را بهش داد و گفت : عبدالله ناراحت نباش، به زودی «یارانه» ها رو به حساب می ریزند و مشکلِ مالی ات حلّ میشه .

«عبدالله»، که هیچگاه اخبار را گوش نمی داد، و روزنامه هم نمی خواند، متوجه ی حرف نانوا نشد، از نانوا تشکر کرد و با نان ها به خانه رفت .

آن شب هم صبح شد و دوباره «عبدالله» با تور ماهیگیری، توکل برخدا، به سوی دریا رفت . تور را در دریا انداخت، و منتظر ماند .

مدّتی نگذشت که متوجه شد «تور» سنگین شده، و تکان می خورد، با خوشحالی، «تور» را از دریا بیرون کشید، امّا «تور» خیلی سنگین بود و «عبدالله» که دیگر سنی از او گذشته بود، توانِ بیرون کشیدن آن را نداشت، مدّتی تلاش کرد و عرق ریخت و بلاخره توانست «تور» را بیرون بکِشد .

امّا، در «تور»، ماهیِ عجیبی دید، که بالاتنه ی او به آدمیزاد شبیه بود، و پایین تنه اش، شبیه ماهی بود، «عبدالله» با ناباوری، چند بار چشمهایش را بست و باز کرد، از موجی که به لب ساحل می خورد، دو مُشت آب برداشت و به صورتش پاشید و چند بار هم با کَفِ دست به صورتش زد تا ببیند که خواب است یا بیدار ... بعد با ناباوری، روی شن های ساحل ولو شد .

ماهیِ عجیب و غریب، به «عبدالله» نگاهی کرد و گفت : آهای پیرمرد، چرا حیران نشستی ؟ خب بیا جلو ...

جلّ الخالق، مگر ماهی هم حرف می زند !

«عبدالله» با ناباوری، وردی خواند و به خودش «فوت» کرد .

ماهیِ عجیب و غریب به «عبدالله» گفت : هوا که خنک است، چرا به خودت «فوت» می کنی ؟

«عبدالله»، به اطرافش و به ساحلِ دریا نگاهی انداخت، هیچ موجودِ زنده ای آن دور و برا نبود، دوباره ناباورانه به ماهیِ عجیب و غریب، نگاهی انداخت .

ماهیِ عجیب و غریب، «عبدالله» را به سوی خود خواند .

«عبدالله» با ترس و لرز به سوی ماهیِ عجیب و غریب رفت، همین که به او نزدیک شد، ماهیِ عجیب و غریب، دستِ راستش را به طرف «عبدالله» گرفت و گفت : «عبدالله» هستم و از آشنایی با شما خوشوقتم .

«عبدالله» هم دستِ راستش را به طرفِ ماهیِ عجیب و غریب گرفت و با تعجب گفت : من هم خوشوقتم و اسمم «عبدالله» است .

و آن دو وقتی دیدند که «هم نام» هستند [البته این مسئله ربطی به رُمان «هم نام» نوشته «جومپا لاهیری» ندارد .] تصمیم گرفتند، با هم دوست باشند و همدیگر را «عبدالله برّی» و «عبدالله بحری» صدا بزنند .

پس از آشنایی و معارفه و از این حرف ها، «عبدالله برّی» از مشکلات زندگی اش برایش گفت و اینکه روزگار را با 12 سَر عائله به سختی می گذراند .

«عبدالله بحری» به «عبدالله برّی» گفت : باز هم خدا رو شکر کن که قرار است «یارانه» بگیری، امّا در زیرِ دریا از این خبرها نیست .

«عبدالله برّی» به «عبدالله بحری» گفت : ای بابا، «یارانه» به چه دردم می خورد ؟!

پس از مدّتی صحبت و مذاکره، «عبدالله بحری» به «عبدالله برّی» پیشنهاد داد که هر روز برایِ او، سبدی مروارید از دریا بیاورد و قسم خورد که «مروارید اصل» باشد، نه «مروارید پرورشی»، در ازای آن، «عبدالله برّی» هم «حسابِ کارتی یارانه» اش را به «عبدالله بحری» بدهد .

«عبدالله برّی» موافقت کرد و باز هم به شکرانه ی این توافق و همکاری، با هم، دستِ دوستی دادند .

«عبدالله بحری»، به عنوان پیش درآمد قرارداد، علی الحساب، یک مروارید, از دهانش خارج کرد و به «عبدالله برّی»، به عنوان تولد «آهو خانم» داد ...

هنگامِ خداحافظی، «عبدالله بحری» رو به «عبدالله برّی» کرد و گفت : راستی پسرم در دانشگاه، رشته ی جامعه شناسی می خواند و باید «تحقیق میدانی» بکند در مورد اینکه «چگونه می توان با چهارصد و پنجاه هزارتومان «درآمد» در «تهران» زندگی کرد و خوشبخت بود ؟!!»، آیا آقا پسرِ شما می تواند به او کمک بکند .

«عبدالله برّی» جواب داد : حتماً، پسرم هر کاری که از دستش بربیاید برای پسرِ شما انجام می دهد .

قرار شد فردا صبح، «عبدالله برّی» و «عبدالله بحری»، پسرانشان را، یعنی «خیرالله برّی» و «خیرالله بحری» را با خود به لبِ ساحل بیاورند و با هم آشنا بکنند و به اصطلاح «معارفه» انجام بدهند .

سپس «عبدالله برّی» و «عبدالله بحری» از هم جدا شدند و هر کدام به سوی خود رفتند .

«عبدالله بحری»، هنگامی در آب شیرجه می زد و با خوشحالی به زیرِ آب می رفت، با خود گفت : وای خدای من ! 13 تا، چهل و پنج هزار و پانصد تومن چقدر می شود ؟ !!!


منیژه شهرابی