هر شب تنهایی ...

هر شب تنهایی با خدا راز و نیاز کردن

هر شب تنهایی ...

هر شب تنهایی با خدا راز و نیاز کردن

15- داستان / یکی از اون روزا، مامان رُزا، برنده شد !

 

در شهر جشنی به پا شده بود . همه ی شهروندان شاد و خوشحال بودند . البته نه عید بود، نه سال نو، و نه مناسبت فصل دروِ گندم یا انگور چینی، بلکه این همه جشن و سرو و شادی و چراغانی در شهر به خاطر برنده شدن «مامان رُزا» بود .

لطفاً به جای این همه علامت سئوال (؟) بالای سرتان، ادامه ی داستان را با دقّت بخوانید !!!

در زمان های دور، نمی دونم چقدر دور ! در سرزمینی دور، باز هم نمی دونم چقدر دور ! فقط می دونم دورِ دور!! شهری بود که مثل همه شهرهای دیگر، همه ی مردم در کنار هم زندگی می کردند، خوش و خرّم بودند . شهری با قانون، و حساب و کتاب، همه ی شهروندان هم سرشان توی زندگی خودشون بود، کاری به کارِ هم نداشتند . به قانون احترام می گداشتند و از چراغ قرمز ردّ نمی شدند !

نمی دونم شاید بشه گفت جامعه ی دموکراسی یا مردم ... بابا ول کن ! به این کاراش، کاری نداشته باش، داستان ما فقط در مورد «مامان رُزا» است .

داشتم می گفتم ... «مامان رُزا»، زنی بسیار مهربان بود که در این شهر تنها زندگی می کرد، البته این موضوع برای زمانی بود که «مامان رُرا» تازه وارد این شهر شده بود و هیچ کَس را نمی شناخت، همه به چشم «یک غریبه» به او نگاه می کردند، امّا از آنجایی که «مامان رُزا» روابط عمومی بسیار قوی داشت، کم کم با مردم شهر آشنا شد و به اصطلاح با آنها اُخت شد .

خانه ی «مامان رُزا» نسبتاً بزرگ بود با اتاق های متعدد، واسه همین «مامان رُزا» برای اینکه از تنهایی دربیاید تصمیم گرفت دخترها و زن های بی پناه را که در سطح شهر آواره هستند، به خانه ی خود بیاورد و آنها را از آوارگی و بی پناهی دربیاورد .

بنابراین یک فراخوان عمومی داد و آنها هم (یعنی جامعه نسوان بی پناه و آواره) به خانه ی «مامان رُزا» آمدند و مستقر شدند .

خُب، این یک طرف ماجرا؛ از طرفی هم این تعداد بانوان مخارجی به همراه داشتند و «مامان رِزا» به تنهایی از پسِ این مخارج برنمی آمد، بنابراین تصمیم دیگری هم گرفت (خودمونیم این «مامان رِزا» هم مثل «کبرا» برای خودش تصمیماتی می گیرد ها !)، بله عزیزان، «مامان رُزا»تصمیم گرفت، به اتفاق این بانوان از آقایان شهر پذیرایی بکنند ! و در عوض آقایان هم، هزینه و مخارج سنگین این بانوان را بنا به وُسع خود تأمین بنمایند و دوباره «مامان رُزا» فراخوان عمومی داد !! طی این فراخوان عمومی! حتّی آقایان شهرهای دیگر نیز برای تأمین مخارج این بانوان به خانه ی «مامان رُزا» می آمدند !

البته این آقایان وقتی برای پذیرایی به خانه ی «مامان رُزا» می آمدند، همیشه پول نقد ! با خود می آوردند، امّا گاهی اوقات این پول ها به قدری پاره پوره، چسب خورده و کثیف بود که «مامان رُزا» ی عزیز چندشش می شد به آنها دست بزند !!

حالا این ماجرا را داشته باشید، تا بقیه اش را هم بگویم .

در این شهرِ دورافتاده و در زمانِ قدیم، بلاخره سیستم بانکی راه اندازی شد و دو (2) بانک خصوصی هم به نام های «ویکتوریا» و «الیزابت» افتتاح شد و شهروندان هم پول هایشان را در بانک ها ذخیره کردند .

مدّتی گذشت و این دو بانک برای اینکه شهروندان بیشتری را به بانک خود جلب بکنند، رقابت چشمگیری با هم داشتند، .یک دوره بین شهروندانی که حساب بانکی داشتند، قرعه کشی می کرد و جوایز بسیاری به آنها می داد (البته بگذریم که اگر کَسی وام می خواست، هزار خوانِ رستم سرِ راهش می گذاشتند و در آخر سرش را به طاق می کوبیدند و از وام خبری نبود !)، یک دوره حساب های جدید با نام «حساب ذخیره جوانان»، «حساب جهیزیه دختران»، ... از این مدل ها ابداع می کردند، تا بلاخره سیستم عابربانک ابداع و راه اندازی شد و در پیِ آن دستگاه هایی که در فروشگاه ها و مغازه و ... برای اینکه شهروندان از طریق کارت عابر، خرید بکنند و مستقیم با این پول که بسیار کثیف و غیربهداشتی بود، سر و کار نداشته باشند . با این سیستم جدید، دوباره بانک های «ویکتوریا» و «الیزابت» بر رقابتشان افزودند و اعلام کردند بین هر فروشگاه یا مغازه و یا جایی که از این دستگاه ها استفاده می شود، قرعه کشی می کنند و به کَسی که از همه بیشتر فعالیت داشته باشد، جوایزِ نقدی و غیرنقدی بسیاری به او می دهند .

قبلاً گفتیم که «مامان رُزا» جون، زن وسواسی بود و از پول های کثیف، پاره پوره و چسب خورده خیلی بدش می اومد و چندشش می شد؛ یک روز که به بانک رفته بود، متوجه این دستگاه ها می شود، پیگیری می کند و چون در هر دو بانک هم، حساب بانکی داشت، یکی یک دستگاه پرداخت کارتی تحویل می گیرد و در خانه ی خود راه اندازی می کند و از این به بعد دیگر «مامان رُزا» مشکل «پول های کثیف» را نداشت و آقایان که برای پذیرایی به خانه ی «مامان رُزا» می آمدند، با کارت عابر بانک، مخارج پذیرایی را پرداخت می کردند .

مدّتی بدین منوال گذشت ... مسئولان هر دو بانک متوجه شدند که اغلب فروشگاه ها و مغازه ها فعالیتشان زیاد چشمگیر نیست و برعکس «مامان رُزا» بالاترین سطح فعالیت را دارد . البته این مسئله زیاد هم مبهم نبود، برای اینکه مدّتی بود که ارزش دلار! بالا رفته، و میزان نقدینگی ها اُفت کرده و قدرت خرید مردم پایین آمده بود . (ارزش دلار چه ربطی به آن شهرِ دورافتاده داشت، نمی دونم !)

شبِ عید هم که میشد باز هم شهروندان از بی پولی و عدم استطاعت مالی نمی دانستند چکار بکنند !، امّا وضعیت «مامان رُزا» یک مورد استثنایی بود و در هر شرایط اقتصادی که پیش می آمد برایش فرقی نداشت، آن بانوان هزینه هایی داشتند که می بایستی تأمین می شد و در این میان، وضعیت مالی و اقتصادی «مامان رُزا» با پورسانت هایی که به او تعلق می گرفت، روبراه شده بود؛ حالا هم که خوشبختانه هر دو بانک «ویکتوریا» و «الیزابت»، «مامان رُزا» را برنده اعلام کرده بودند، دیگر «مامان رُزا» چی می خواست !

به دلیل اینکه «مامان رُزا» زنی دوست داشتنی، و مهربان با روابط عمومی بالا بود !؛ شهروندان نیز از وضعیت اقتصادی پیش آمده، افسرده و غمگین بودند، بنابراین رؤسای هر دوبانک «ویکتوریا» و «الیزابت» تصمیم گرفتند یک جشن بسیار مفصل در سطح شهر راه بیاندازند تا هم جوایز «مامان رُزا» را بدهند و هم شهروندان را تا حدودی شاد و خوشحال بکنند !!!

26 اسفند ماه 1391 - منیژه شهرابی