افراد طمعکار از دور و نزدیک با دروغ های گوناگون به دربار آمدند و دروغ های خود را برای پادشاه گفتند و او همه را تأیید کرد و گفت : ممکن است .
تا اینکه جوانی فکری کرد و دستور داد در خارج از شهر، سبدی بزرگ که از دروازۀ شهر وارد نشود، برایش بسازند . پس از ساخته شدن سبد، روزی به قصر شاهی رفت و اطلاع داد که دروغ باورنشدنی ساخته است، او را پیش پادشاه بردند .
پادشاه گفت : دروغت را بگو .
مرد جوان گفت : دروغِ من به اندازه ای است که نتوانستم آن را از دروازه شهر داخل کنم و شاه باید آن را ببیند و بشنود .
پادشاه روز بعد به عنوان گردش به خارج شهر رفت، تا جایی که سبد آنجا گذاشته شده بود .
مرد جوان پیش آمد و گفت : پدر شما، زمانی به پول احتیاج پیدا کردند، پدرِ من که از ثروتمندان نامی مملکت بود، به اندازۀ این سبد، پول و طلا به عنوان قرض به ایشان داد و حالا از پادشاه می خواهم قرضِ پدرِ خود را به من بدهند .
پادشاه گفت : این دروغ است . پدرِ من چنین قرضی نکرده است .
مرد جوان به پادشاه گفت : حالا که دروغ مرا باور نکرده اید، لطفاً به قول و عهد خود وفا کنید و مرا به دامادی خود بپذیرید .
به نقل از : نشریه داخلی گلرنگ، شماره 62، دی ماه 1390، ص 29 (بخش پرنیان) ... با دخل و تصرّف و ویرایش ... منیژه شهرابی