هر شب تنهایی ...

هر شب تنهایی با خدا راز و نیاز کردن

هر شب تنهایی ...

هر شب تنهایی با خدا راز و نیاز کردن

12- داستان / جانم به فدایت (1)



سلام من به خدایی که در این نزدیکی است ...



هوا تاریک و سرد است و برف می بارد ، پسر به کندی رانندگی می کند و برف پاک کن دائم در حرکت است . از برف زیادی که باریده ، جاده لیز است و در واقع همة ماشین ها توی جاده به کندی می روند . پسر نگاهی به ساعت ماشین می اندازد ، ساعت 5 بعدازظهر را نشان می دهد .

پسر جوانی حدود 26 - 25 ساله ، سبزه ، چشم و ابرو مشکی ، ریش تراشیده ، تقریباً چهارشانه ، از کت و شلوار سرمه ای خوش دوختی که پوشیده ، معلوم است که به سر و وضع خود اهمیت زیادی می دهد .

پسر برمی گردد به زنی که کنار دستش نشسته، نگاهی می اندازد و لبخندی می زند .




ادامه مطلب ...