هر شب تنهایی ...

هر شب تنهایی با خدا راز و نیاز کردن

هر شب تنهایی ...

هر شب تنهایی با خدا راز و نیاز کردن

16- ادبیات / سه حکایت از عبید زاکانی

خلعت خاصّ !

از بهر روز عید، سلطان محمود خِلعت هر کَس تعیین می کرد، چون به «تلخک» رسید، فرمود که پالانی بیاورید و بدو بدهید . چنان کردند . چون مردم خلعت پوشیدند، «تلخک» آن پالان را در دوش گرفت و به مجلس سلطان آمد و گفت : «ای بزرگان، عنایت سلطان در حقّ من بنده از این جا معلوم کنید که شما همه را خِلعت از خزانه فرمود دادن و جامه ی خاصّ از تن خود بَرکَند و در من پوشانید !»

 

دوستان شیطان

 

«شیطان» را پُرسیدند که : کدام طایفه را دوست داری ؟

گفت : دلاّلان را .

گفتند : چرا ؟

گفت : از بهر آن که من به سخن دروغ ایشان خُرسند بودم، ایشان سوگندِ دروغ نیز بدان افزودند !

 

اعرابی در پیش خلیفه

 

اعرابی را پیش خلیفه بُردند . او را دید بر تخت نشسته و دیگران در زیر ایستاده، گفت السلام علیک یا الله !

خلیفه گفت : من الله نیستم .

گفت : یا جبرائیل !

گفت : من جبرائیل نیستم .

گفت : الله نیستی، جبرائیل نیستی، پس چرا بر آن بالا تنها نشسته ای، تو نیز در زیرآی و در میان مردمان بنشین .

 

منیژه شهرابی

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد