از بهر روز عید، سلطان محمود خِلعت هر کَس تعیین می کرد، چون به «تلخک» رسید، فرمود که پالانی بیاورید و بدو بدهید . چنان کردند . چون مردم خلعت پوشیدند، «تلخک» آن پالان را در دوش گرفت و به مجلس سلطان آمد و گفت : «ای بزرگان، عنایت سلطان در حقّ من بنده از این جا معلوم کنید که شما همه را خِلعت از خزانه فرمود دادن و جامه ی خاصّ از تن خود بَرکَند و در من پوشانید !»
دوستان شیطان
«شیطان» را پُرسیدند که : کدام طایفه را دوست داری ؟
گفت : دلاّلان را .
گفتند : چرا ؟
گفت : از بهر آن که من به سخن دروغ ایشان خُرسند بودم، ایشان سوگندِ دروغ نیز بدان افزودند !
اعرابی در پیش خلیفه
اعرابی را پیش خلیفه بُردند . او را دید بر تخت نشسته و دیگران در زیر ایستاده، گفت السلام علیک یا الله !
خلیفه گفت : من الله نیستم .
گفت : یا جبرائیل !
گفت : من جبرائیل نیستم .
گفت : الله نیستی، جبرائیل نیستی، پس چرا بر آن بالا تنها نشسته ای، تو نیز در زیرآی و در میان مردمان بنشین .
منیژه شهرابی