هر شب تنهایی ...

هر شب تنهایی با خدا راز و نیاز کردن

هر شب تنهایی ...

هر شب تنهایی با خدا راز و نیاز کردن

16- داستان / سبوی پُر از زرِ سرخ !

داستانی از صلوات بر محمّد و آل محمّد

... و نیز مروی است : روزی فقیری به نزد حضرت محمّد رسول الله (ص) آمد و گفت : یا رسول الله (ص) ! به غایت پریشانم و صاحب عیال . به فریادم رَس که مرا از مال جهان، هیچ چیز نیست و از هیچ رهگذر مخلصی ندارم و از جور فقر و فاقه به تنگ آمده ام .

حضرت محمّد رسول الله (ص) فرمود : اگر خواهی که خدای تعالی تو را توانگر گرداند، بر من و آل من صلوات بفرست، تا حقّ تعالی تو را از آسمان روزی بفرستد .

از آن پس، آن مردِ فقیر، صلوات بر محمّد و آل محمّد را وردِ زبان ساخت و شب و روز بر آن حضرت صلوات می فرستاد . چند روزی که بدین شیوه گذرانید، روزی گذارش به ویرانه ای (1) افتاد و پایش به خشتی برآمده، خشت بر کنار رفت، پس سبویی (2) پیدا شد، چون سرِ آن را گشود، پُر از زر سرخ یافت، خواست که آن را بردارد، با خود اندیشید که حضرت محمّد رسول الله (ص) فرمود : «خداوند روزی تو را از آسمان می فرستد !» و آن حضرت صادق است نه کاذب .

آن سبو را به محل خود گذاشته و دست خالی از تر همیشه به خانه آمد و حکایت را برای همسرِ خود تعریف کرد .

از قضاء در همسایگی آن مرد، مردی یهودی زندگی می کرد، که در خلال مکالمۀ مرد فقیر با همسرش، کنیز آن مرد یهودی بر سرِ بام (3) پیرمرد جهت جاسوسی (4) رفته بود و همه مکالمات مردِ فقیر را شنیده و برای خواجۀ خود مرد یهودی تعریف کرد .

مرد یهودی به همراه کنیزِ خود، به آن ویرانه رفتند و طبق نشانی ها، سبو را یافتند، بدون آن که درون آن را نگاه بکنند، شتاب زده، سبو را برداشته و به خانه آوردند که مبادا کسی از حال آنها با خبر بشود .

درخانه، وقتی سرِ سبو را باز کردند، پُر از عقرب بود .

مردی یهودی ناراحت می شود و می گوید : این مرد محمّدی (5) است و ما را به این وسیله جادو کرده . این سبو را بر سوراخ خانۀ او باید بُرد و سرنگون باید کرد تا آنچه برای ما کرده، به خودش راجع شود (6) .

پس آن سبو را آورده و بر بام آن مرد فقیر آمده و از آن روزنه که بر بام تعبیه شده، سبو را سرنگون کردند .

مرد فقیر، سربلند کرد و دید تمام زرِ سرخ است که از آسمان خانه اش می بارد، به همین دلیل، زبان به حمد خداوند عزّ و جلّ گشود و صلوات بر محمّد و آل محمّد فرستاد .

مرد یهودی در تعجّب مانده و فریاد برآورد : این چه سرّ است، این سبو تا حال پُر از عقرب بود، حالا زرِ سرخ از او می ریزد ؟

آن مردِ فقیر، حال و قصّه خود را برای مرد یهودی بازگفت و گفت : ای جهود ! بیا و از روی صدق مسلمان شو تا این زرِ سرخ را با تو برابر قسمت کنم .

آن مرد یهودی از سرِ اِخلاص کلمۀ شهادتین را بر زبان راند و صلوات بر محمّد و آل محمّد فرستاد و مسلمان شد و مردِ فقیر، سبو پُر از زرِ سرخ را با او تقسیم کرد .

 منبع : کتاب تاریخ انبیاء، تألیف سید محدّثین سید محمد مهدی موسوی، انتشارات جمهوری اسدی، چاپ ششم، پاییز 1385، ص 1008 و 1009 ... با دخل و تصرّف و ویرایش ... منیژه شهرابی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد