حکایتی از : نصیحت الملوک امام محمد غزالی
روایت کنند که مَلَک الموت (1) روزی پیش سُلیمانِ داوود شد، - علیهما السّلام – و مردی پیش وی نشسته بود، چند بار تیز در وی نگریست (2) و بیرون شد .
گفت : یا رسول الله، این مرد که بود که چنین تیز در من نگریست ؟
گفت : ملک الموت بود !
گفت : ترسم که مرا بخواهد بَرد، مرا از دستِ وی بِرَهان؛ بفرمای تا مرا در ناحیتِ هندوستان برند تا باشد که مرا باز نیابد .
سلیمان – علیه السلام – باد را بفرمود وی را به هندوستان بُرد .
چون ساعتی بود (3) مَلَک الموت در پیشِ سلیمان شد .
سلیمان – علیه السلام – گفت : چه سبب بود که تیز در آن مرد نگریستی ؟
گفت : عَجَب می داشتم که حق – تعالی – مرا فرموده بود که جان وی را بردار به هندوستان، و وی از هندوستان دور بود؛ تعجب می کردم که این حال چگونه خواهد بود ؟ چون از پیش تو برفتم، به هندوستان شدم، وی را آنجا دریافتم، جان وی برداشتم ...
پی نویس
1- ملک الموت = فرشتۀ مرگ، عرزائیل
2- تیز در وی نگریست = با تعجب و حیرت به او نگاه کرد .
3- چون ساعتی بود = چون ساعتی گذشت
منیژه شهرابی