هر شب تنهایی ...

هر شب تنهایی با خدا راز و نیاز کردن

هر شب تنهایی ...

هر شب تنهایی با خدا راز و نیاز کردن

30- خاطره / یادش بخیر شبِ عاشورا !


امشبی را شه دین در حرمش مهمان است   

                                               نکن ای صبح طلوع

ظهر فردا، بدنش، زیرِ سُم اسبان است

                                               نکن ای صبح طلوع

 

یادمِ شب عاشورا بود، مرحوم پدر عزیزم (مسیّب) برادرهایم (محمّد مصطفی مرتضی مالک) همه در مسجد محله مون ( خ نبرد جنوبی) در عزاداری حسینی (ع) شرکت کرده بودند و من هم (حدود 8 یا 9 ساله) به همراه مرحومه مادرِ عزیزم (شهربانو) خواهرهایم (مهربانو - ماهبانو مریم) و خواهرزاده ام فاطمه (همان گُله که 4- 5 ساله بود) در قسمت بانوان حضور داشتیم . فکر کنم اسفند ماه بود، هوا سرد بود، سوزِ سرما می آمد، امّا برف و باران نباریده بود . آخرِ شب بود، شاید 11 یا 12 شب، دستۀ عزاداری از مسجد محل راه افتاد (اغلب همۀ مردها و جوانان و نوجوانان محله در دسته حضور داشتند و خانم ها و بعضی از پیرمردها هم به همراه دسته بودند) . برادرهای من در دسته سینه زنی و زنجیرزنی می کردند و ما هم به همراه پدرمان بودیم، درحالی که کُت های برادرامون را در دست گرفته بودیم . دسته عزاداری به طرف خیابان پیروزی (فعلی نام قدیمش یادم نیست) رفت و از آنجا به سمت میدان بهارستان و سپس مسجد سپه سالار و بعد دوباره همین مسیر را برگشت و وقتی رسید، صبح شده بود، نماز جماعت صبح خوانده شد و سپس صبحانه (نان پنیر و چای و نان قندی) دادند .

یادش بخیر ... الان که دیگر پدر و مادرم از دنیا رفتند و همۀ خواهرها و برادرهایم به سوی زندگی های خود رفتند و بچه هایشان بزرگ شدند و بعضی از بچه هایشان ازدواج هم کردند و ... من هم ماندم و خاطرات دوران کودکی و نوجوانی و جوانی . 14 آذر ماه 1390 مطابق با 9 محرم الحرام 1433 ساعت 9 و ده دقیقه شب ... منیژه شهرابی


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد