هر شب تنهایی ...

هر شب تنهایی با خدا راز و نیاز کردن

هر شب تنهایی ...

هر شب تنهایی با خدا راز و نیاز کردن

12- داستان / جانم به فدایت (5)

 

سلام من به خدایی که در این نزدیکی است ...

 

زن : تو از کجا می دونی ؟

پسر : برای اینکه خودشون تلفنی بهم گفتن، می گفتن می خوایم خاله رو خوشحال کنیم . خب مگه ما چند تا خاله تو دنیا داریم هان ...

زن : الهی من قربونتون برم که اینقدر مهربونید ... راستی مامان دیگه کمر و زانوش درد نمی کنه ...


 


سلام من به خدایی که در این نزدیکی است ...

 

زن : تو از کجا می دونی ؟

پسر : برای اینکه خودشون تلفنی بهم گفتن، می گفتن می خوایم خاله رو خوشحال کنیم . خب مگه ما چند تا خاله تو دنیا داریم هان ...

زن : الهی من قربونتون برم که اینقدر مهربونید ... راستی مامان دیگه کمر و زانوش درد نمی کنه ...

پسر : چند جلسه فیزیوتراپی رفته ... الانم کمربند و زانو بند طبی می بنده، تقریباً بهتر از اون موقعیه که درد اَمونِش نمی داد .

زن : خدارو شکر ...

مدتی می گذرد، جاده هم با این برف سنگین تمام نمی شود .

پسر : خاله جون ...

زن : جونم ...

پسر : میگم اگه بازم گریه تون نمی گیره یکی از اون آهنگای شادو بخونید، بذار دلمون واشه، بلکه زودتر برسیم .

زن : ای قربون دلت برم ... آخه خاله من هر چی هم شاد بخونم بازم خاطرات تلخ گذشته ام جلو چشمم  میادو گریه ام می گیره ...

پسر : حالا سعی کنید یه آهنگ شاد بخونیید .

زن : مثلاً الان بیام گل مریمو بخونم ...

گل.... مریم     گل مریم سرراهِ تو پرپر کردم

                   ندانستم قسم های تو باور کردم

دوباره حالم گرفته میشه ... ولش کن ...

پسر : خب اینو نخوون، یه آهنگ نی ناش ناش بخون .

زن با خنده : ای شیطون ... تو هم اهل حالی ما نمی دونستیم .

پسر : مثلاً جوونیم دیگه .

زن : قربون جوونیت برم .

در این حال ماشین دچار مشکل شده و خاموش می شود . پسر مجبور می شود ماشین را کنار جاده نگه دارد، از ماشین پیاده می شود، سوز سردی توی ماشین می آید . کاپوت را بالا می زند و به موتور نگاهی می اندازد، سپس برمی گردد تو ماشین می نشیند و استارت می زند، اما ماشین روشن نمی شود .

زن : چی شده ؟

پسر : نمی دونم ...

پسر مستأصل می ماند ...

زن : خب حالا می خوای چیکار کنی ؟

پسر : نمی دونم دارم فکر می کنم .

زن : این طرفا تعمیرگاه نیست ؟

پسر : چرا یک کیلومتر پایین تر هست ولی تعمیرگاه پراید نیست ... اون هفته ای هم اینطوری شد، اونا بلد نبودند درست کنن .

زن : یعنی تو این شهر نمایندگی پراید ان ... ژک ... توری نیست .

هر دو می خندند .

پسر : چرا هست ولی خیلی دوره ... ماشین راه نمی ره ...

زن : مگه سرویس سیار ندارن ؟

پسر : چرا دارن ... چه جوری خبر بدم ...

زن : حرفایی می زنی خاله ... با موبایل زنگ بزن دیگه ... شماره شو داری ؟

موبایل را برمی دارد و به پسر می دهد .

پسر : اصلاً یادم نبود خاله جونم با کلاسه ...

زن : تو به این میگی کلاس ... ما اینارو به عنوان پیش دبستانی ام قبول نداریم .

هر دو می خندند .

پسر شماره را می گیرد و با تعمیرگاه ارتباط برقرار می شود . در مورد اشکال ماشین توضیحاتی           می دهد . از ماشین پیاده می شود که دقیقاً موقعیت جاده را به تعمیرگاه سیار بگوید، سپس داخل می شود، به طور واضح یخ کرده است . موبایل را به زن می دهد .

زن : حالا باشه پیشت .

پسر : نیازی نیست، هرموقع لازم بشه دوباره می گیرم .

موبایل دست زن است که زنگ می خورد . زن جواب می دهد .

پسر : حتماً مامان اینان .

زن : سلام منیر جون ... ما تو راهیم ، آره داریم میایم ... جاده لیزه مجبوریم یواش بیایم ... دقیقاً نمی دونم کجای جاده ایم، الان میدم به رضا براتون بگه .

زن با دستش جلوی گوشی را می گیرد و آهسته به رضا می گوید : نگی ماشین خراب شده ، مامانت دلواپس میشه .

پسر سر تکان می دهد، گوشی را می گیرد و موقعیت دیگه ای از جاده را می گوید که مسافتش به         خانه اشان دور تر است، بعد به طرف زن نگاه می کند و چشمکی می زند و ادامه می دهد : حتماً ... چَشم مامان ... با دقّت دارم رانندگی می کنم ... خداحافظ ...

گوشی را به زن می دهد .

یک ربعی می گذرد . پسر دوباره می خواهد از ماشین پیاده شود .

زن با نگرانی : هوا خیلی سرده، نرو بیرون، سرما می خوری .

پسر : نگران نباش خاله . اینا دیر کردند، ببینم کاری می تونم بکنم .

همان لحظه که پسر از ماشین پیاده می شود، ماشین پرایدی در جهت مخالف از آن طرف لاین                می رسد و برای آنها هم چراغ می زند و هم بوق می زند . پسر برایشان دست تکان می دهد . رانندة ماشین پراید نیز سرش را بیرون می آورد و دست تکان می دهد و اشاره می کند که الان دور            می زنیم . سپس پراید می رود تا از دور برگردون در جاده دور بزند و پسر داخل ماشین می شود .

زن : تعمیرکار ماشین بودند ؟

پسر : آره ... رفتند دور بزنند . انشاءا... درست میشه .

هر دو به هم لبخند می زنند .

مدت کمی می گذرد که پراید دور زده و به آنها نزدیک می شود، کنار جاده می ایستد، دو تا مرد پیاده می شوند . پسر هم از ماشین پیاده می شود و به مردها سلام می کند و به آنها دست می دهد . یکی از مردها به موتور ماشین نگاهی می اندازد .

زن در ماشین را باز می کند و پیاده می شود .

پسر در حالی که دستهایش را از سرما به هم می مالد، به طرف زن می آید .

پسر : خاله برید تو ماشین ... بیرون خیلی سرده .

زن : نه خاله جون، یه خورده هوا می خورم برام خوبه .

مردها متوجه زن می شوند و به او نگاه می کنند و تا می خواهند سلام بکنند، زن رویش را به طرف دیگری می کند و بی تفاوت به اطراف نگاه می کند . موبایل هم در دستش است . مردها نگاهشان به زن است که پسر به آنها نزدیک می شود . یکی از آنها به پسر می گوید که برود داخل ماشین و استارت بزند . پسر داخل ماشین می شود، استارت می زند، مردها زیرچشمی زن را نگاه می کنند . زن متوجه شده، به روی خودش نمی آورد و همینطور بی تفاوت به سمت راست جاده که از برف پوشیده شده، نگاه می کند و قدم می زند . چند قدمی از ماشین دور می شود . پسر دوباره استارت می زند و ماشین با چند استارت روشن می شود . پسر پیاده می شود و به طرف زن می رود و به او نزدیک می شود .

پسر : خاله جون بیایید سوار شید ... ماشین درست شده ... سردتون میشه ...

زن که مشتی برف در دستش گرفته، به طرف پسر برمی گردد .

زن : باشه  ترو برو، من میام .

پسر به مردها نزدیک می شود و از آنها تشکر می کند .

پسر : چقدر بِدَم خدمتتون .

یکی از مردها : باید فاکتور بدیم خدمتتون، بیایید نمایندگی .

 

(ادامه دارد ... منیژه شهرابی)

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد