هر شب تنهایی ...

هر شب تنهایی با خدا راز و نیاز کردن

هر شب تنهایی ...

هر شب تنهایی با خدا راز و نیاز کردن

12- داستان / روباه و خروس

 

حکایتی از کتاب «مرزبان نامه»

 

زیرک گفت : شنیدم که خروسى بود جهان‌ گردیده و دام‌ هاى مکر دریده و بسیار دستان‌ هاى روباهان دیده و داستان‌ ها حیَل ایشان شنیده، روزى پیراهن(پیرامون، اطراف) دیه (ده - روستا) به تماشاى بوستانى مى ‌گشت، پیشتر رفت و بر سر راهى بایستاد،


 

 حکایتی از کتاب «مرزبان نامه»

 


زیرک گفت : شنیدم که خروسى بود جهان‌ گردیده و دام‌ هاى مکر دریده و بسیار دستان‌ هاى روباهان دیده و داستان‌ ها حیَل ایشان شنیده، روزى پیراهن(پیرامون، اطراف) دیه (ده - روستا) به تماشاى بوستانى مى ‌گشت، پیشتر رفت و بر سر راهى بایستاد، چون گل و لاله شکفته، کلاله (کلاله به ضم اول: کاکل) جعد مشکین از فرق و تارک بر دوش و گردن افشانده، قوقهٔ لعل (قوقه و قوقو به معنى تکمهٔ کلاه و پیراهن و امثال آن باشد - برهان) بر کلاه گوشه نشانده، در کسوت منقش و قباى مُبَرقَشْ، چون عروسان در حجلهٔ، و طاوسان در جلوه، دامن رعنائى در پاى ‌کشان مى‌ گردید، بانگى بکرد، روباهى در آن حوالى بشنید، طمع در خروس کرد، و به حرصى تمام مى ‌دوید تا به نزدیک خروس رسید، خروس از بیم بر دیوار جست . روباه گفت : از من چرا مى ‌ترسی؟ من این ساعت درین پیراهن مى‌ گشتم، ناگاه آواز بانگ نماز تو به گوش من آمد، و از نغمات حنجرهٔ تو دل در پنجرهٔ سینهٔ من طپیدن گرفت، و اگر چه تو مردى رومى‌نژادی، حدیث اَرحِنا که با بلال حبشى رفت (روایت است که در موقع اذان حضرت رسول با بلال) در پردهٔ ذوق و سماع به سمع من رسانیدند، سلسله وجد من بجنبانید، همچون بلال را از حبشه و صَهیب را از روم؛ دواعى محبت و جو اذب نزاع تو مرا اینجا کشید .


 من گرد سر کوى تو از بهر تو گردم

                 بلبل ز پى گل به کنار چمن آید

 

اینک بر عزم این تبرّک آمدم تا برکات انفاس و استیناس تو دریابم، و لحظه‌اى به محاورت و مجاوَرَت تو بیاسایم، و تو را آگاه کنم که پادشاه وقت منادى فرموده است که هیچ‌کس مبادا که بر کس بیداد کند، یا اندیشهٔ جور و ستم در دل بگذارند . تا از اقویا بر ضعفا دست تطاول دراز نَبْود و جز به تطوّل و احسان با یکدیگر زندگانى نکنند، چنان‌ که کبوتر هم آشیان عقاب باشد، و میش همخوابهٔ ذئاب (گرگ)، شیر در بیشه به تعرض شغال مشغول نشود، و یوز دندان طمع از مذبح آهو برکند، و سگ در پوستین روباه نیفتد، باز کلاه خروس نرباید . اکنون باید که از میان من و تو تَناکرٌ و تنافى برخیزد، به عهد وافى از جانبین استظهار تمام افزاید .             

خروس در میانهٔ سخن او گردن دراز کرد و سوى راه مى‌ نگرید .            

روباه گفت : چه مى ‌نگرى ؟                

گفت : جانورى مى ‌بینم که از جانب این دشت مى‌آید، چند گرگی، با دم و گوش‌ هاى بزرگ روى به ما نهاده، چنان مى‌ آید که باد به گردش نرسد .

روباه را از این سخن سنگ نومیدى در دندان آمد و تب ‌لرزه از هول بر اعضا اوفتاد، از قصد خروس بازماند، ناپروا و سراسیمه پناهگاهى مى ‌طلبید که مگر به جائى متحصن تواند شد .

خروس گفت : بیا تا بنگریم که این حیوان بارى کیست ؟              

روباه گفت : این امارت و علامات که تو شرح مى‌ دهى دلیل آن مى ‌کند که آن سَگِ تازیست و مرا از دیدار او بس خرسند نباشد .                

خروس گفت : پس نه تو مى ‌گوئى منادى از عدل پادشاه ندا در دادست در جهان که کس را بر کس عدوان و تغلّب نرسد، و امروز همه باطل‌ جویان جور پیشه از بیم قهر او و سیاست او آزار خلق رها کردند ؟

روباه گفت : بلى اما امکان دارد که این سگ این منادى نشنیده باشد، بیش ازین مقام توقف نیست ...

سپس از آنجا بگریخت و به سوراخى فرو شد .


منیژه شهرابی

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد