زن به هق هق می افتد .
پسر با ناراحتی : چی شده خاله ، خاله جون امشب شب عیده ... تروخدا اینقدر گریه نکن ...
زن همچنان گریه می کند .
پسر : مثلاً می خوایم امشب فیلم عروسی مینورو ببینیم .
زن : به زودی فیلم عزای خاله تَم می بینی .
پسر نگران برمی گردد و به زن نگاه می کند .
زن به هق هق می افتد .
پسر با ناراحتی : چی شده خاله ، خاله جون امشب شب عیده ... تروخدا اینقدر گریه نکن ...
زن همچنان گریه می کند .
پسر : مثلاً می خوایم امشب فیلم عروسی مینورو ببینیم .
زن : به زودی فیلم عزای خاله تَم می بینی .
پسر نگران برمی گردد و به زن نگاه می کند .
پسر : خاله این حرفا چیه می زنید ، شما که اهل این حرفا نبودید ، چرا بُریدید ...
زن به صندلی تکیه می دهد ، چشمهایش را می بندد و اشکهایش در می آید .
زن : نه رضا جون نبُریدم ... خالهَ ت سرطان داره ...
پسر با نگرانی : سرطان ؟ ...
زن : آره ... سرطان خون ... داشتی رانندگی می کردی ، نمی خواستم بهت بگم ...
یک لحظه شوک به پسر دست می دهد ، تعادل رانندگی از دستش می رود و به سمت چپ منحرف می شود . نزدیک است که به جدول بزند . زن دلواپس فرمان را می گیرد و کنترلش می کند و خیلی سریع به مسیر برمی گرداند .
زن : تو که داشتی هر دومونو به کشتن می دادی ... چرا آب روغن قاطی کردی ؟
پسر به خودش می آید .
پسر : ببخشید خاله جون .
زن : مارو باش داشتیم رو دیوار کی یادگاری می نوشتیم ...
پسر با شرمندگی : ببخشید ، دست خودم نبود ... آخه باورم نمیشه ... خاله شوخی می کنید ؟
زن : باور کن رضا ... الان نزدیک یک ساله .
پسر : چرا تا حالا به ما نگفتید ؟
زن : نمی خواستم مامانت بفهمه ... اون خودش هزارتا درد داره ...
پسر : حالم گرفته شد خاله جون .
زن آهی می کشد : هرکس یه قسمتی داره ... از همونجا اقدام کردم برای زیارت خونة خدا، گفتم تا کارام درست بشه، میام اینجا پابوس امام رضا برم ... حضرت معصومه و جمکران و شاه چراغم برم ... (اشکش سرازیر می شود) ... خیلی دلم می خواست کربلا و نجفم برم، حیف که دوباره راهش بسته شد . امریکا نیروهاشو اُورده و می خواد حمله کنه .
پسر از شنیدن بیماری لاعلاج خاله اش ناراحت می شود و همة خوشی هایی که تا این لحظه در وجودش بود به یکباره تبدیل به یک غم بزرگی می شود، امّا سعی می کند که خاله اش را از این بیشتر ناراحت نکند و به همین دلیل موضوع حرف را عوض می کند .
پسر : راستی خاله راسته، جدّی می خواد به عراق حمله کنه، اونجا که بودی چه خبرایی شنیدی ؟
زن : الان با این ماهواره ها و اینترنت و از این قرتی بازی ها همه خبرا همه جا یه جوره ... آره واقعاً هم جدّیه ... قلدره دیگه، مگه به افغانستان حمله نکرد ... کسی هم تونست جلوشو بگیره، حالا هم به عراق حمله می کنه .
پسر خوشحال از اینکه بحث را عوض کرده است .
پسر : ... یعنی بعدشم می خواد به ما حمله کنه .
زن با خنده : اینو دیگه غلط می کنه ... مگه شهر هِرتِه ...
هر دو با هم می خندند ...
زن : دعا کن راه کربلا هم باز بشه تا زنده ام برم زیارت ...
پسر : انشاء ا... خاله خودم می رم براتون دخیل می بندم تا شفاتو بگیرم ...
زن : نه رضا جون، شفا نمی خوام ...
پسر با تعجب : چرا خاله ؟ ... شما هنوز خیلی جوونید ...
زن : ای بابا باز گفتی، حالا تو این چند سال چه کار کردم، چه غلطی کردم ؟
پسر : این همه آرزو دارید ... ندارید ؟
زن : هرچی آرزو داشتم این مردای بی پدر به باد دادن ...
پسر : حالا شانسِ شما دو تا شوهر کردید، بَد از آب در اُومد، به قول قدیمی ها تا سه نشه بازی نشه ...
زن : رضا جون تا هزار هم که بشه، بازی برد و باخت داره، ول کن بابا ... من همه جوونی هامو کردم ... همة قله هایی رو که باید فتح کنم، فتح کردم ...
پسر : پس چرا می خواید برید زیارت ائمه ؟
زن : می خوام برم برای شفاعت نه برای شفا ... می خوام برم دست به دامن این عزیزان بشم که اقلاً شب اول قبر یکیشون بزرگواری کنه و به دادم برسه و گرنه کلام پس معرکه اس ...
زن دوباره گریه می کند . پسر حالش گرفته می شود، اما تمام سعی اش اینه که خاله را خوشحال کند، حرف را عوض می کند .
پسر : راستی خاله ... بچة مهتابمون اونقدر خوشگله، همه میگن شکل خاله ملیحه اس .
زن می خندد : چرا شکل من ... باباش یکی دیگه اس
پسر : باور کنید ... امشب می بینیدش .
زن : اونام امشب اونجان ؟
پسر : آره دیگه ... هم اونا هستند، هم شهرزاد با شوهرش و بچه هاش ...
زن : علی چطور ؟ سربازیه ؟
پسر : آره ... شاید بیاد مرخصی ...
زن : راستی چرا معاف نشد ؟ ... یعنی چی میگن کفیل مادرت نشد ... تو که سربازی رفته بودی ؟
پسر : آخه مامان هنوز پنجاه سالشه، برای کفیل شدن باید شصت سالش باشه .
زن : نامردا ... این دیگه بی انصافیه، مادرت تو جوونی نشست و چهار تا بچه یتیمو بزرگ کرد، اونم با اون سختی و بدبختی ... دخترا که شوهر کردن و رفتن ... حالا که باید شماها عصای دستش باشید، می برنتون سربازی ... دو سال علافی ...
پسر : خاله سربازی برای جوون خوبه، آدمو مرد می کنه ...
زن : ای بابا حرفایی می زنی ... اولاً شما به قدر کافی بی پدری و مشکلات زندگی مردتون کرده، دوماً پس بچة اون پولدارای بی پدر چی ؟ مفت می خورن و مفت می گردن، سربازی شونم می خرن ...
پسر : باید ببینید عاقبتشون چی میشه ...
زن : قربون این پسرِ گلم برم که اینقدر سر به راه و نجیبه ... برا همینه که حسرت می خورم کاشکی تو دامادم می شدی .
پسر دوباره سرخ می شود .
زن : ای بابا تو هم که مثل دخترای چهارده ساله همش سرخ و سفید میشی .
پسر می خواهد دوباره حرف را عوض کند .
پسر : دوست داری مامان شام چی درست کرده باشه ؟
زن متوجه می شود که رضا عمداً حرف را عوض می کند، به روی خودش نمی آورد .
زن با لبخند : تو هم که هی کانال عوض می کنی، خوب معلومه دیگه ... ته چینِ مرغ ...
پسر : از کجا فهمیدید ؟
زن با لبخند : آخه مامانت می دونه من ته چین مرغ دوست دارم، البته فسنجونم دوست دارم ...
پسر : جدی ... اما مامان هیچی درست نکرده ...
زن نگاهی به رضا می کند، می داند که دوباره شوخیش گرفته است .
پسر لبخندی می زند : آخه قرار بود مهتاب و شهرزاد غذا بپزند، مامانم بچه شونو نگه داره .
زن با خنده : حالا چی پختن ؟
پسر : ته چین مرغ و فسنجون ...
هر دو می خندند .
(ادامه دارد ... منیژه شهرابی)